برای آفتاب

بی تو مهتاب شبی . . . . . .

برای آفتاب

بی تو مهتاب شبی . . . . . .

"بیان مستانه‌ی نوروزوبهار"

 آفتاب نوشت:

برااااایت بنگگگگگاررررم تابماااانددرین لوح محففففوظ
اگرجزتوکس ِ(بااعراب درخورخوانده شودی)دیگری
مرافرمان بدادی تاازبهار(دردیکشانریهابهاررابتخانه نیزمعنی کرده اند)برایش بنویسم،چیزکی می بنوشتمی جزاین.لکن این ازآن توست که دانم به خوب وبدش اندر،درنمینگری که بیشتردیده ام به کرامت دوستانه آن رامعطرهمی گردانی.مراببخش وبگوش بباش که سالهاست ره به حریم پرعزت خرابات ومیخانه وخانه‌ی خمارندارمی اگرچه تمامی خمریه های شعروطن رابه سینه میدارمی.توفیرهم نمیکندی که من به قهریاازسرناز پشت بدونهاکردمی یاچون تازه کارون وتهیدستون وخامون راهم نمیدهندی.می بدانی که سالهاست عطای مسجدومحراب وتلمذدرپای منبروقیل وقال مدرسه به لقایش بخشودمی،گیرم راه وروی بدونها نیزندارمی که اگررَوم فی المثل به حاجتی به تیپای جبروسیلی شرع براناندم وبه عصای حدفروکوبندوبه حکم حدیث وروایت تکفیرم کنندتکفیرکردنی.یاایهالرقیق الخلاصه بدین نهیج است که:
بیت:

لباس ماتم بلبل همیشه آمادست /به هرچمن که دراوزاغی آشیان دارد
وتوخوددانی به معنی این تلخ گفته رابه روزگاروفورزاغان وکلاغان به سرزمین ماران وموران وغوکان ووزغکان.
لکن دربرهوت زندگی اونقدرم شانس ببودستی وبباشدی که دربهارستان رفاقتت درگلبن فرصتکها،حالت وصولت وکرداروپندارمستی ومستان بیاموخته باشم،خودبه مستی زنم،دلزده ازهستی ودل نگران وخسته ازتلواسه‌ی نیستی به پری خانه‌ی وهم وخیال ورویا درخزم ودرآن شوکت مستانه بی غم یارودیارسربه بیابان بی دیارنهم وبهاررا ونوروزش را باسال هشتادوهشت گاوی دراون عالم بی بدیل اونگونه نویسمی که برمن وما میگذرد،چنان چون سیخ ازکباب.
که اگرناخوش آیندت باشد مراباک نیست که:
نیم بیت:
سیل تیره واصل دریا چوشدزلال شود
باری.
بیت:
برسفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی /این سبوامروزاگرنشکست فردابشکند
نه که بینگاری که:
شکایتی که زگردون کنندبی هنران /شکایتیست که تیرکج ازکمان دارد!
که سیه گلیمان وجرخورده خشتکان چون پیرزنان یقه جرانند وهیاهوبانگ عجزولابه سردهند که هزار جان دادمی تا بدانستمی که حرمان  سورئالیستی اون نابغه‌ی همه‌ی زمونهاکافکای جهودسرزمین چک وهادی صداقت سرزمین شترگاوپلنگ خودمان چه قهقهه‌ی طنزیست برلحیه‌ی چامین(سرگین) گرفته‌ی کائنات!جان دادم تابلکم !که بفهمم که علیرغم درک ما ازاندوه کافکائی اون نابغه‌ی دهربه هنگامه‌ی خواندن قصرومحاکمه ومسخ اون کتب بینظیربرای دوستانش اونچنون ازخنده به ریسه برفتی وبشدت بخندیدی وبخندانیدندی که اشک ازچشمانشان چون سیلاب روان گردیدندی وکلاغان به آسمان بدانستندی ومن تو ندانستیمی که نوشته جات آن اَبرمردبه لسان ژرمانیائی طنزمحسوب گریدیدی.چیزی شبیه به تمسخرکشانیدن هستی ونیستی به لسان خیام وهادی صداقت وحتی کاموی ناکام.به پندارم درین پیوندیگانه دلیلی باشدی که سرسختی وشادخواری رادررویاروئی بشربااندوهباری محتوم زندگی سفارش کندی که شایددرین میان نوروزوبهار بهانه‌ی مناسبی باشندی برای توجیه همین شادخواری.
پس بگذار به هذیانهای مستانه فارغ ازهرحدومرزوتنگنائی رهاترازرقص آزادبرفکی درفضا ونرم ترازپروازپروانه ای به لحن مستانه باتوهم قدم شوم به جاده‌ی دورپرت نم خورده‌ی بیراهه ای سیاه مست خراب شانه های مردانه ات وبگویمی:
نوکرتم باوفا!
هربوالهوسی مدعی عشق تواندشدن
همچنانی که مگس دست برسرمیزندبه محق خوانی خویش
هرخس وخاروخاشاکی گذربه دریایابدازپی نسیمکی
ولی تنها غواصان ماهر دردانه‌ وگوهر ازآن به کف آرند.
اگرطالب خبری ازرفیق بیابانگردت که آیا هست؟
تانفس باقیست آینه ات رابیاور
آینه تنها وسیله ایست که به توگوید به نقش آه من برسطح صیقلش که هنوززنده ام به کوری چشم حرامزادگان!
ونمیدانی نمیدانی باوفا!که چقدرخوشحالم که زنده ای ازپس ِکارشبانه روزی پُختارگاه ِهرچه خوبیست!
کاروان شتابناک بهاران وهرنوروز آنچنان میگذرد
که گوئی ازهمه‌ی غنچه های عالم صدای هزاران هزارجرس می آید
نوکرتم باوبا
بگو بگو!
تا بگویم
قدری وقدرکی ازبلندای رشته آرزوهای بلندم را
توچه میکنی با کلاف گوریده‌ی بزرگ آمالت ؟کجا پنهانش کرده ای؟
تو هم مثل من صندوقچه ای پشت وجودت داری؟
بیادرتیرگی وخلوت این جاده‌ی نمناک این غروب اندوهبارسرکی به صندقخانه هایمان بزنیم.چیزهائی را به هم نشان بدهیم که به دیاری نشان نداده ایم از پس این همه سال!
نوکرتم باوفا
من میگویم یاتو میگوئی؟
مگرفرق هم میکند؟
زاهدان ودین به دنیافروشان برای صیددل مردمان دام چیده اند
دامچاله هارانمیبینی که برچادراستتارشان گل نشانده اند به فریب؟
عنکبوتان برای شکارفیل دام میتنند
تنها،تنهاآتش،آتش،آتش میتواندازلب اسفندمهرخموشی بردارد
به من میگویند ای تشنه جگر برنفس گرم خود صبربیاور
که وقتی دلت آب شود چشمه‌ی حیوان گردد  
دیگر نمیخواهم صبرکنم توهم دیگرصبرنکن
نوکرتم باوفا
اگرچون حلاج بردارم میبینی
باهمان گلی که دردست داری کوزه‌ی صبرتنم را بشکن
مطمئن باش این بار قهقهه خواهم زد
یکباردیگرسرم رابه دامن بگیر،توبه ام بشکن
جامی به گلوی تشنه ام بریزوبگو:
تنها دلیل پختگی عقل خاموشیست
تانارس است باده،به خُم جوش میزند
باوفا نوکرتم بگی منو!دارم می اف....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد