آفتاب نوشت:
برااااایت بنگگگگگاررررم تابماااانددرین لوح محففففوظ
اگرجزتوکس ِ(بااعراب درخورخوانده شودی)دیگری
مرافرمان بدادی تاازبهار(دردیکشانریهابهاررابتخانه نیزمعنی کرده اند)برایش بنویسم،چیزکی می بنوشتمی جزاین.لکن این ازآن توست که دانم به خوب وبدش اندر،درنمینگری که بیشتردیده ام به کرامت دوستانه آن رامعطرهمی گردانی.مراببخش وبگوش بباش که سالهاست ره به حریم پرعزت خرابات ومیخانه وخانهی خمارندارمی اگرچه تمامی خمریه های شعروطن رابه سینه میدارمی.توفیرهم نمیکندی که من به قهریاازسرناز پشت بدونهاکردمی یاچون تازه کارون وتهیدستون وخامون راهم نمیدهندی.می بدانی که سالهاست عطای مسجدومحراب وتلمذدرپای منبروقیل وقال مدرسه به لقایش بخشودمی،گیرم راه وروی بدونها نیزندارمی که اگررَوم فی المثل به حاجتی به تیپای جبروسیلی شرع براناندم وبه عصای حدفروکوبندوبه حکم حدیث وروایت تکفیرم کنندتکفیرکردنی.یاایهالرقیق الخلاصه بدین نهیج است که:
بیت:
آفتاب نوشت:
برااااایت بنگاررررم تا ثبت همی گرددی براین لوووووووح محفففففوظ
گرمیخی بداااانی چرااصفهون شد اصفهون آ این میتونه واست یه دلیل باشت!سرانجام هرکس (به فتح کاف) کارش برای حل ظاهری معضلات به ورق زدن (کتاو ذهن) برسد چون نشاط شاعربلند مرتبه ی اصفهون خودمون چنین احکامی صادرفرماید صادر فرمودنی:
الف - اندرباب خلاصی ازتیرگی عمر:شب که خورشید جهان تاب نهان ازنظراست
قطع این مرحله با نور(مهی) بایدکرد
ب- اندرباب شکستها و مصائب زندگی:آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه، یا میخانه شویم
برخیز که بازسوی میخانه شویم
جامی بزنیم ومست و دیوانه شویم
ج- آن رباب پایان کار بی حاصل
ای عشق-آخرسخن پذیرت دیدم
آسوده وعاجز و فقیرت دیدم
(چل)سال همی لاف شنیدم ازتو
(آخردردست عقل اسیرت دیدم)
آفتاب نوشت:
برااااااایت بنگااااااارم تا ثبت همی گردددددی دراین لوح ِمحفوظ
برای بوی وصال تو بندهی بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم
(حافظ)
هست ونیست درگفتاربزرگان اندر است که خیال "به فتح خا" شَبَح است و صورتکی مجرد از ماده که چون"تصویردرآینه" یا "خرمن ِماه" حقیقت خارجی را نشایدی. ازیرا به "هماناوآسا" به گفتار اندر آید به نهیج دگرخیال "به کسرخا" اندیشه وتصور و صورت خیالی را مناسبت است، که چون هم این وهم آن "خیال به فتح خا وکسرخا" به نزد خردمندان خیال را صورت مجردی از ماده تلقی نمایند به اعتبار اینکه خیال مرئی و متصوراست موجود"هست"و به اعتبار آنکه ماده وحقیقت خارجی ندارد آن را "نیست" توان دانستن. پس چون هرآن، ازهست حقیقی تو، هم هست وهم نیستت یعنی خیالت راتوان می داشتن این بدان معنی تمایل کند که مرگ را توان این نباشد که تورا از من به ضرب تیپای خشم وسیلی جبر بستاندی.